Saturday, August 06, 2005

1 نواختي


يكي از صحنه هايي كه در فيلم Bleu دوست دارم،صحنه اي است كه Julie بعد از نقل مكان به خانه جديد اجاره اي،به كافه محلي ميرود.پيشخدمت درحاليكه به سرعت از كنار ميز او عبور ميكند ميگويد:”Café avec glace؟(قهوه با بستني؟)” و Julie جواب ميدهد:”درست مثل هميشه!” اولين قاشق را كه ميخورد،صداي فلوت مرد(هنرمند) خيابانيِ ايستادهِ بيرون كافه بلند ميشود، قطعه ي Julie، First Flute را به شدت جذب ميكند . بعد دوربين روي فنجان قهوه روي ميز و قاشق كنار آن زوم ميكند و با نور پردازي بسيار زيبايي از روشنايي به تاريكي و دوباره از تاريكي به روشنايي و ...مي رود.مكالمه كوتاه بينJulie و پيشخدمت ، همچنين حركت نور روي فنجان ، روز مرگي و يكنواختي و گذشت روزها را به زيبايي تمام نشان ميدهد.

از سه چيز متنفرم:
يكنواختي
يكنواختي
و يكنواختي
اين يك ماه آخر اصلا نفهميدم روزهايم چطور گذشت.همه اش كار.از همه ي آدمها و موضوعات دوست داشتني زندگي ام دور شده ام.هجوم SMS ، E-Mail و تلفن بود كه همگي دو سه جمله يكنواخت را با كلمات مختلف تكرار ميكردند: اول، جات خيلي خاليه ودوم دلم برات تنگ شده، كي سرت خلوت ميشه؟
اين جمعه را فقط خوابيدم . چهار ساعتي را هم كه بيدار بودم با ‍Cesaria Evora به سر بردم.
تيرماه 1384 را تا اواسط مرداد، گم كرده ام!
نازخاتون