Friday, June 13, 2008

ِاتاقک بدون پنجره


اتاق كوچك...بدون پنجره...ميز چوبي با چهار صندلي...مردي به رنگ سبز و سياه، كنار در اتاقك ايستاده..دخترکِ سه و نيم ساله روي زانوهاي مردي كه دوستش ميدارد و به او ميگويد پدرنشسته است...هر دو منتظر او هستند...او مي آيد...سنگين مينشيند روي يكي از صندلي ها...با چشمان نمناك و مغرور...با لبخند...دختر را روي زانوهايش مينشاند و غرق بوسه ميكند...دستهايش گرم است و بزرگ...او حرف مي زند...آرام...شمرده... صدايش در ياد دختر نيست...اما دستان قوي و مردانه اش...چشمهاي باران زده اش...دخترک فقط به اين فكر میکرد كه دستان او بزرگ تر است يا دستان پدر... سرش را بر سينه اش می گذارد...صدايش را از درون سينه اش مي شنود...او هنوز حرف ميزند و صورت دخترک را نوازش ميكند كه دختر خوابش ميبرد...
بعد
شايد
“در قفل در کليدی چرخيد
رقصيد بر لبان‌اش لبخندي
چون رقص آب بر سقف
از انعکاس تابش خورشيد
در قفل درکليدی چرخيد.”
بيدار كه ميشود...در آغوش مردي هست كه دوستش ميدارد و به او مي گويد پدر...پدر گريه ميكند....دخترک بيست و چند سال بعد بر سر سنگ مزارش ايستاده بود...وآرزو ميكرد، كاش با نوازش دستانش و لالايي حرفهايش به خواب نرفته بود...بيست و چند سال بعد...به سنگ گورش نگاه ميكند و دوباره به اين فكر ميكند كه دستان او بزرگتر بود يا دستان پدر؟ آیا او مفهوم آزادي را ميدانست؟!
...
که لبخند آزادی خوشه شادی با سحر بروید
نازخاتون

Monday, September 18, 2006

آقای بادام زمينی



آقای بادام زمينی،قدش خيلی بلند است.کيسه خريدهای مرا در يک دست گرفته و با دست ديگر بند کوله مشکی قلمبه اش را صاف ميکند.به آسمان که به تاريکی ميرود نگاهی می اندازد و با لحنی معترض رو به من ميگويد: بهار و تابستان که ميرسد،غصه ام ميشود.۶۰ روز تمام همين آسمان،همين درختها،همين برگهای سبز چنار...اما پاييز و زمستان هر روزش يک رنگ است.يک روز نارنجی و زرد،يک روز خاکستری،يک روز قهوه ای باران خورده،يک روز سفيد...
فردای آن روز آسمان شهريور ماه پاييزی ميشود.آقای بادام زمينی علاوه بر قدش،صدايش هم بلند است.آنقدر که به گوش آسمانها و فصلها هم ميرسد.
نازخاتون

Thursday, October 27, 2005

بابا


دیشب تولد اولین مرد دوست داشتنی و عزیز زندگی من بود.
همانی که وقتی خسته از سر کار بر میگشت من با اصرار و پشت کار، موهای نداشته اش را با یک شانه چوبی شانه میکردم! همان مردی که اگر زیر دست من خوابش می برد با انگشتان کوچکم پلکهایش را از هم باز می کردم تا خودش را درون آیینه ببیند که چقدر خوشگل، سر بی مویش را شانه کرده ام.
همان مرد بزرگ دوست داشتنی که وقتی از او می پرسیدم موهایش چه شده،برایم تعریف میکرد که یک روز خوابیده بوده و من که خیلی کوچک بودم و ظهرها نمی خوابیدم،یواشکی خوش بوترین عطر مامان را برداشتم و ریختم روی سر بابا.برای همین موهایش اینجوری شده است.
بابا جون،یاد هست، شبهایی که هوا صاف بود مرا بغل میکردی و با مامان میرفتیم روی بالکن تا ماه و ستاره ها را به من نشان بدهید،من از دیدن هلال ماه ذوق میکردم و با اصرار به مامان میگفتم که این چیزی که در آسمان است،ناخن بابا است که با ناخن گیر گرفته نه ماه!
بابا جون می دانی،من عاشق قصه “روباه دم کلفت و دم نازک” بودم که شبها قبل از خواب برایم تعریف میکردی و تازه چند سال است که فهمیده ام چرا مادربزرگ، مامان و عمه ها این قصه را بلد نبودند! چون تو این قصه را از خودت برای من ساخته بودی.
تنها روزهایی که مامان میتوانست مرا راحت ظهرها بخواباند،روزهایی بود که تو یواشکی قول رفتن به” لوناپارک” را به من میدادی .عصر که میشد سه تایی سوار فلکس قورباقه ای میشدیم و تو به خاطر من انقدر تند میرفتی(!) که در همه ی خیابانها اول میشدیم.
دیشب وقتی داشتی کیک را می بریدی یاد روزی افتادم که دوچرخه سواری را یاد گرفتم.سوار دوچرخه بودم ، برگشتم دست تو را به زین دوچرخه نگاه کنم، دیدم لبخند بر لب 20 متری از من فاصله داری و آن وقت همه چیز خراب شد و من سرنگون شدم.سوزش آرنجهای دستم را هنوز به خاطر دارم و اشکی که می ریختم و میگفتم زانوی دستم داره میسوزه! و صدای مامان که میگفت:الان برای دوچرخه سواری خیلی زوده ،بذار یکی دو سال دیگه.
بابا جون،نمیدوانم چرا اینقدراین دختر خودسر و لجبازت را دوست داری امامن دیشب وقتی می بوسیدمت،از ته قلبم،آرزو کردم که هیچ وقت از من فاصله نگیری،حتی یک متر.
نازخاتون