Tuesday, September 06, 2005

از بخت یاری ماست شاید


ساعتم را نگاه میکنم شش و سی پنج دقیقه عصر است،از پله ها به سمت دریاچه آزادی پایین میروم ، هنگام پایین رفتن به مسیر نگاهی می اندازم، بچه های قایقرانی با مربی ها تمرین میکنند ، دو جوان در دو جهت مخالف و با فاصله ای از یکدیگر میدوند،سه پسر دیگر هم هستند که نزدیک استادیوم دور یک قلیان ولو شده اند.از فاصله به این دوری خوب نمیتوانم تشخیص دهم ولی فکر میکنم تنبل تر از این باشند که بتوانند برایم مزاحمتی ایجاد کنند.می خواهم دویدن دلچسبی را به تنهایی دور دریاچه ی آزادی شروع کنم،بی خیال زمان گرفتن میشوم،نرم و سبک با گامهایی کوتاهتر از همیشه شروع میکنم.آفتاب،از بین شاخه های درختان تنومند روزنه ای پیدا کرده برای تابیدن،باد بوی آب و خزه های درون دریاچه را با خودش می پراکند ، من رطوبت هوا را حس میکنم،دقایقی بعد،تنفسم منظم تر و تندتر شده اما ذهنم هنوز سنگین است و نامنظم ...
نمی دانم چه چیزی میتواند مرا سرحال بیاورد،موسیقی،کتاب،شعر،تئاتر،فیلم،ورزش،گپی دوستانه...
"هر انسانی در زندگی اش به نقطه ای می رسد که از آن نقطه به هيچ نقطه ی ديگری نمی رسد."
نازخاتون