Monday, September 12, 2005

من


فاصله اي بين دو هيچ
عمر....
انگار هر چه بزرگتر ميشوي گذراندن خط عمر سخت تر ميشود. دوراه بيشتر وجود ندارد ، يا بايد خودت را تا مرز جنون با پوچي آزار دهي و يا با تمام وجودت به دنبال اميدهايي هرچند موقتي بگردي و به زندگيت معنا دهي.
تا چند روز ديگر قرار است من بيست و شش سالم تمام شود.راستش نمي دانم چرا هيچ چيز مرا راضي نگه نمي دارد،نمي دانم چرا تمامي بزرگي هايي كه به من مي رسند آنقدر پيش پايم كوچك و حقير ميشوند.نمي دانم چرا خدايي كه دراين نزديكي ها چرخ ميزند، قوانين قديمي را دوباره رقم ميزند.خدايي كه انگار منتظر است، تا بوسه اي ردوبدل شود يا كفري(!) بر لبان جاري گردد تا آتشي بر پا كند و آدمهاي ابله حقيري كه انگار منتظرند تا آتشش راتندتر كنند.
Styx)،Boat on the river) را با چشمهاي بسته گوش ميدهم،از آن گوش كردنهاي با قلب.انگار که شعرش ، رودخانه اش،قايقش زندگی و عمر است.انگار که از يك جور فاصله ي بين دو هيچ در امتداد رودخانه می گويد.
Take me back to my boat on the river
I need to go down, I need to come down
Take me back to my boat on the river
And I won’t cry out any more
Time stands still as I gaze in her waters
She eases me down, touching me gently
With the waters that flow past my boat on the river
So I don’t cry out anymore
Oh the river is wide
The river it touches my life like the waves on the sand
And all roads lead to tranquility base
Where the frown on my face disappears
Take me down to my boat on the river
And I won’t cry out anymore

به كسی مگوييد
اماشاديها، وسيله ي خوبي هستند براي روبه رو شدن با نيستي ها و پوچيهاي جدا نشدنی هميشگی زندگي.
نازخاتون