Sunday, October 02, 2005

They Go Drifting Away


فرصت هيچ عكس العملي را ندارم.خنجر تا دسته درون قلبم فرو رفته،سوزش عجيبي را در قلبم حس ميكنم و بعد در يك لحظه، درد در تمام بدنم مي پيچد.قلبم انگار به يك قطعه يخ تبديل ميشود.گرمي و حركت خون را روي گردنم احساس مي كنم.خوب مي دانم كه ترسيده ام.به زحمت چشمانم را باز ميكنم.بوي خون تازه حالم را بهم ميزند.هنوز روي تختم بي حركت مانده ام و اتاق تاريك است.تمام انرژي ام را درون دستانم جمع ميكنم و نيم خيزميشوم،چراغ خواب را روشن ميكنم.ملحفه سفيد روي تخت آغشته به خون است.بدنم سردشده،عرق سرد ميكنم،كابوس ديده ام،خون دماغ شده ام.به زحمت خودم را به دستشويي ميرسانم،آيينه دستشويي مرا مي ترساند...

ساعت پنج دقيقه به سه نيمه شب است ،لباسم را عوض ميكنم و مثل روحي سرگردان درون اتاقم پرسه ميزنم.خونِ روي ملحفه مرا مي ترساند،دوباره به خواب رفتن،مرا مي ترساند،كابوس مرا ميترساند،سردي بدنم مرا مي ترساند.روي تخت مي نشينم،ته مانده گيلاس را سر ميكشم.به تابلوي مرد افريقايي كه كوزه اي را روي سرش نگه داشته خيره ميشوم.دكمه اي را فشارميدهم وصداي knopfler كه Sands of Nevada را به آرامي نجوا مي كند، در اتاقم ميپيچد. اگر اين بغض لعنتي بتركد،شايد كمي بهتر شوم.

نازخاتون