Tuesday, July 20, 2004

مسخ


دخترک کوچک از پنجره سرش را بيرون آورده و مدام برايم شکلک در می آورد.بی اعتنا نگاهش ميکنم.ناگهان داد ميزند: تو عروسی؟ و سرش را با شيطنت می دزدد.در آينه ی بغل ماشين خودم را نگاه ميکنم.با اين قيافه ی دلزده و خسته،با اين مقنعه مشکی،کجايم شبيه عروس روياهای اين دختر بچه است؟نميدانم ساعت چند است؟نميدانم چند شنبه است؟نميدانم کجايم؟نميدانم برای چه اينجا نشسته ام؟نميدانم چه کسی کنارم نشسته است؟نمی دانم اين خيابانها کجا می روند؟فقط بوی لجن درون جويهاست که آزارم ميدهد.فقط بوی لجن...زمانی چيزهايی در زندگيم هست که صحبت کردن راجع به اشان خيلی بابِ ميلم نيست،اما بعد از گذشت مدت زمانی،بودن و نبودنشان،گفتن و نگفتنشان،اهميت زيادی برايم نخواهد داشت.آدمهای اطرافم را نميشناسم.فقط ميدانم که آشنا هستند.صدايشان را ميشنوم.جوابشان را ميدهم.ولی هيچ چيز نميفهمم.دوباره در آيينه بغل ماشين خودم را نگاه ميکنم.درسترين کار اين است که خودم را مجبور به انجام دادن کاری نکنم.بهترين کار اين است که خودم را تحت تاثير اجبار تغيير روحيه قرار ندهم.از ماشين پياده شده ام.فکر کنم با همه خداحافظی کرده ام.شايد هم حرفهايی رد و بدل کرده باشيم.شايد هم ديگران فکر کرده باشند من همان دختر کوچولوی شيرين و دوست داشتنی هميشگی هستم.هنوز نميدانم ساعت چند است.ولی زمان گذشته،هوا تاريک شده است.من راه ميروم.بند کيفم روی شانه ام است.هيچ چيزی کم ندارم.نگاههای مردم به من عجيب است.پاهايم را نگاه ميکنم.دارم از درون باغچه تازه آب خورده راه ميروم.شايد پيش خودشان فکر ميکنن که من آدم بی فرهنگی هستم.نميدانم چرا دلم نميخواهد به پياده روی فرهنگی آنها قدم بگذارم.چه فرقی ميکند شايد هم بی فرهنگم.
نازخاتون