Sunday, March 06, 2005

ک ت ا ب


چندين سال پيش فيلمی ديده بودم كه در آن عده ای بر جامعه ها حاكم شده بودند،حكومت كنندگان تمام كتابها را سوزانده بودند و هر كس كه در خانه اش كتابی پيدا ميشد به مرگ محكوم ميشد.هر نوع كتابی...عده ای در گوشه ای از جنگل پنهانی تجمعی تشكيل داده بودند و كتابها و شاهكارهای مختلف نويسندگان را حفظ كرده و يا در حال حفظ كردن آنها به زبانهای مختلف بودند،برای روشن نگه داشتن آيندگان ، برای حفظ اين آثار و برای نگه داشتن تفکر و انديشه و...آن آدمها را به اسم كتابها می ناميدند.مثلا كسی بود كه اسمش پيرمرد و دريا بود و ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

يك ربعی می شود که وارد شهر کتاب حافظ شدم.بين کتابها چرخ ميزنم که صدای اپرای Carmen در فضای کتاب فروشی می پيچد.همان جا سفت و سخت با خودم قرار می گذارم که پايم را در قسمت موسيقی نگذارم...پنج دقيقه بعد در قسمت موسيقی ايستادم و دارم جلد CD اپرای Carmen را می خوانم.سه CD به همراه متن کامل اپرا...قيمت خدا تومان...از قسمت موسيقی بيرون می آيم و دوباره خودم را با کتابها سرگرم ميکنم...اپرا به اوج خودش رسيده است.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، تصميمم را می گيرم،دوباره به بخش موسيقی برميگردم و سفارشم را می دهم.آقای فروشنده با آن بينی نوك تيز سربالا،صدای دخترانه و ادا اطوارهای خاص خودش ميگويد:”شرمنده ی شما.تمام شده خانوم.ده تا بيشتر نبوده.اين يکی مانده برای خودم.پنج تا هم داده ايم به شعبه آرين.” نمی دانم چرا دلم می خواهد به فروشنده دهن كجی كنم!دوباره به قسمت كتابها ميروم،سه تا كتاب بر ميدارم و به طرف صندوق ميروم.به صندوقدار ميگويم،اين كتاب ماكياولی ورقهايش تا خورده و درست هم صحافی نشده،لطفا عوضش كنيد.دخترك صندوقدار ميگويد:” همين يه دونه ازش مونده عزيزم.” حساب ميكنم.به سمت تقويم و سر رسيدها می روم،نگاهی می اندازم.يكی از تقويمهای روميزی خيلی توجهم را جلب ميكند،در حال ورق زدن تقويم هستم كه فروشنده لبخند زنان ميگويد:”اين تقويمها سفارشی چاپ شده و متاسفانه ديگه الان سفارش هم قبول نميكنيم!” من هم دندانهايم را همراه با لبخند به فروشنده نشان ميدهم و بدون هيچ حرفی تقويم را سر جايش ميگذارم.به سمت طبقه بالا می روم،كتابهای خارجی. رمان مورد نظرم را پيدا ميكنم.به سمت صندوق ميروم.صندوقدار محترمانه ميگويد:”ببخشيد خانوم.اين كتاب مخصوص نمايشگاهه.الان فروش نداريم.انشاا.. توی نمايشگاه تشريف بياريد.”با تعجب نگاهش ميكنم و می گويم:”احيانا منظورتون نمايشگاه كتاب اردی بهشت ماه سال آينده كه نيست؟!” خنده اش ميگيرد و ميگويد:”متاسفانه منظورم همون نمايشگاهه!!” و ...بالاخره موفق نمی شوم كتاب را بخرم.
از پله ها پايين ميروم.عجب روزگاری شده است...در راه پله ها يكی از همكاران قديميم را ميبينم.چند سالی ميشود كه همديگر را نديده ايم.ظاهرا كارش را تغيير داده.آن هم چه تغييری!!رشته اش متالورژی بود و ما با هم در كارخانه ريخته گری كار ميكرديم.حالا در شهر كتاب كار ميكند...كمی خوش و بش...تجديد خاطره و ...بعد هم پارتی من ميشود و رمان مورد نظرم را برايم از بخش خارجی به راحتی آب خوردن تهيه ميكند!
از شهر كتاب بيرون آمده ام.با خودم فكر ميكنم كه آدم بايد حتی در يك کتابفروشی،برای خريدن كتابهای كاملا مجاز غير سياسی هم پارتی داشته باشد...ما به هرچه که عادتمان دهند،عادت ميکنيم."اگر مرا به زندگی در تنه ی يک درخت خشک واداشته بودند و نمی توانستم هيچ کاری جز تماشای شکفتن گل آسمانِ بالای سرم،بکنم؛کم کم به آن هم عادت می کردم."
نازخاتون