Saturday, September 24, 2005

Fiesta


(1)
De la chambre mal balayée
Et j'étais ivre mort
Et j'étais feu de joie
Et toi ivre vivante
Toute nue dans mes bras.
Jacques Prévert
(2)
تو گمان كردي من مرد جاده ام،
عاشقم شدي.
اما من مرد جاده نيستم
وقتي تو را در راه ’ لاريسا ‘ ديدم،
گم شده بودم.

لئونارد كوهن
نازخاتون

Monday, September 12, 2005

من


فاصله اي بين دو هيچ
عمر....
انگار هر چه بزرگتر ميشوي گذراندن خط عمر سخت تر ميشود. دوراه بيشتر وجود ندارد ، يا بايد خودت را تا مرز جنون با پوچي آزار دهي و يا با تمام وجودت به دنبال اميدهايي هرچند موقتي بگردي و به زندگيت معنا دهي.
تا چند روز ديگر قرار است من بيست و شش سالم تمام شود.راستش نمي دانم چرا هيچ چيز مرا راضي نگه نمي دارد،نمي دانم چرا تمامي بزرگي هايي كه به من مي رسند آنقدر پيش پايم كوچك و حقير ميشوند.نمي دانم چرا خدايي كه دراين نزديكي ها چرخ ميزند، قوانين قديمي را دوباره رقم ميزند.خدايي كه انگار منتظر است، تا بوسه اي ردوبدل شود يا كفري(!) بر لبان جاري گردد تا آتشي بر پا كند و آدمهاي ابله حقيري كه انگار منتظرند تا آتشش راتندتر كنند.
Styx)،Boat on the river) را با چشمهاي بسته گوش ميدهم،از آن گوش كردنهاي با قلب.انگار که شعرش ، رودخانه اش،قايقش زندگی و عمر است.انگار که از يك جور فاصله ي بين دو هيچ در امتداد رودخانه می گويد.
Take me back to my boat on the river
I need to go down, I need to come down
Take me back to my boat on the river
And I won’t cry out any more
Time stands still as I gaze in her waters
She eases me down, touching me gently
With the waters that flow past my boat on the river
So I don’t cry out anymore
Oh the river is wide
The river it touches my life like the waves on the sand
And all roads lead to tranquility base
Where the frown on my face disappears
Take me down to my boat on the river
And I won’t cry out anymore

به كسی مگوييد
اماشاديها، وسيله ي خوبي هستند براي روبه رو شدن با نيستي ها و پوچيهاي جدا نشدنی هميشگی زندگي.
نازخاتون

Tuesday, September 06, 2005

از بخت یاری ماست شاید


ساعتم را نگاه میکنم شش و سی پنج دقیقه عصر است،از پله ها به سمت دریاچه آزادی پایین میروم ، هنگام پایین رفتن به مسیر نگاهی می اندازم، بچه های قایقرانی با مربی ها تمرین میکنند ، دو جوان در دو جهت مخالف و با فاصله ای از یکدیگر میدوند،سه پسر دیگر هم هستند که نزدیک استادیوم دور یک قلیان ولو شده اند.از فاصله به این دوری خوب نمیتوانم تشخیص دهم ولی فکر میکنم تنبل تر از این باشند که بتوانند برایم مزاحمتی ایجاد کنند.می خواهم دویدن دلچسبی را به تنهایی دور دریاچه ی آزادی شروع کنم،بی خیال زمان گرفتن میشوم،نرم و سبک با گامهایی کوتاهتر از همیشه شروع میکنم.آفتاب،از بین شاخه های درختان تنومند روزنه ای پیدا کرده برای تابیدن،باد بوی آب و خزه های درون دریاچه را با خودش می پراکند ، من رطوبت هوا را حس میکنم،دقایقی بعد،تنفسم منظم تر و تندتر شده اما ذهنم هنوز سنگین است و نامنظم ...
نمی دانم چه چیزی میتواند مرا سرحال بیاورد،موسیقی،کتاب،شعر،تئاتر،فیلم،ورزش،گپی دوستانه...
"هر انسانی در زندگی اش به نقطه ای می رسد که از آن نقطه به هيچ نقطه ی ديگری نمی رسد."
نازخاتون