Sunday, November 07, 2004

ناپرهيزي


هرچه از ديروز بيشتر فاصله مي گيرم،پوستم کشيده تر مي شود...هرچه به فردا نزديکتر مي شوم،بر کلاغهاي عاشق پشت پنجره ی اتاقم افزوده تر مي شود...اين روزها،ضعيفه هايي با کينه چشم در چشمان مستم مي دوزند،دخترکاني که هر شب در تنهايي خود از خدايشان مي خواهند که مرا مجسمه نمک گرداند...اين روزها،بي آنکه گونه هايم سرخ شود،به سلامتي ات جرعه اي مينوشم...عاشقانه هاي کلاغها آزارم ميدهد،آغوش تو کجاست؟
نازخاتون