Tuesday, May 31, 2005

چرخه


سلام خانم كوچولو ی عزيز.
شما من را نمی شناسيد.اما من شما را می شناسم.
حدود ساعت ده صبح بود.آفتاب تند و تيزی روی شهر می تابيد، انگار نه انگار كه ديشب يكی از آن بارندگی های شديد بهاری را داشته ايم. من جلوی سينما گلريز، درون ماشين نشسته بودم.آن موقع صبح من بايد كيلومترها دورتر، سر كارم می بودم ولی درون ماشين نشسته بودم و ترشی و شيرينیِ فالوده شيرازی را مزه مزه می كردم و بوی پيراشكی قنادی را تنفس ميكردم. نگاهم به سر در سينما گلريز بود و ذهنم هزاران جا كه... شما آمدی.دستت در دست مردی بود كه فكر ميكنم پدرت بود.تاپ سپيدی به تن داشتی با يك دامن پليسه قرمز و زرد و جوراب شلواری سپيد.كفشهايت را نمی ديدم،اما برق چشمانت را چرا.پدرت دو تا بليط سينما خريد و شما جست و خيز کنان با پدرت وارد سينما شديد.
به خاطر آن دامن پليسه قرمز و زرد بود يا به خاطر سينما رفتن با پدرت ، نمی دانم ولی شما من را به ياد آن روزهايی انداختی که فكر ميكردم يکی از بهترين خوشی های دنيا، در آن يك جمعه ای نهفته است كه پدرم مرا به سينما گلريز كوچك ميبرد.به ياد همان روزهايی كه فكر ميكردم همه فيلمها و كارتونهای قشنگ دنيا را در همين يک سينما نشان می دهند.من کارتنهای زيادی را در اين سينما برای اولين بار ديده ام.علاءالدين و چراغ جادو،خرگوش بلا و گرگ ناقلا،داستان آن مردان قوی هيكلی كه می خواستند پری را از بالای ديوار به آن طرف بيندازند،پسرك غازچران،رابين هود و ...نمی دانم شما چه فيلمهايی را در اين سينما خواهی ديد و يا ديده ای- شايد مجردها! - در هر حال از يك چيز اطمينان دارم.حتما وقتی من هم آن دامن كوتاه پليسه قرمز و زرد را می پوشيدم و دست پدرم را می گرفتم و از پله های در ورودی درون كوچه سينما گلريز پايين ميرفتم،چشمانم مثل چشمان شما برق ميزد و از شادی پايين و بالا می پريدم.شايد،همان وقت هم دختری هم سن و سال اکنون من،درون ماشينی نشسته بوده و ظرف فالوده ای را مزه مزه می کرده و مرا می نگريسته و ...خانم كوچولوی عزيز،دنيای ساده ايست.طرح همان است.فقط رنگ ها عوض می شوند.کاش، وقتی شما جای من نشستيد و فالوده شيرازی به دست به سردر اين سينما نگاه کرديد،هنوز هم چشمانتان،مثل امروز برق بزند.
دوستدار شما
نازخاتون