Thursday, October 27, 2005

بابا


دیشب تولد اولین مرد دوست داشتنی و عزیز زندگی من بود.
همانی که وقتی خسته از سر کار بر میگشت من با اصرار و پشت کار، موهای نداشته اش را با یک شانه چوبی شانه میکردم! همان مردی که اگر زیر دست من خوابش می برد با انگشتان کوچکم پلکهایش را از هم باز می کردم تا خودش را درون آیینه ببیند که چقدر خوشگل، سر بی مویش را شانه کرده ام.
همان مرد بزرگ دوست داشتنی که وقتی از او می پرسیدم موهایش چه شده،برایم تعریف میکرد که یک روز خوابیده بوده و من که خیلی کوچک بودم و ظهرها نمی خوابیدم،یواشکی خوش بوترین عطر مامان را برداشتم و ریختم روی سر بابا.برای همین موهایش اینجوری شده است.
بابا جون،یاد هست، شبهایی که هوا صاف بود مرا بغل میکردی و با مامان میرفتیم روی بالکن تا ماه و ستاره ها را به من نشان بدهید،من از دیدن هلال ماه ذوق میکردم و با اصرار به مامان میگفتم که این چیزی که در آسمان است،ناخن بابا است که با ناخن گیر گرفته نه ماه!
بابا جون می دانی،من عاشق قصه “روباه دم کلفت و دم نازک” بودم که شبها قبل از خواب برایم تعریف میکردی و تازه چند سال است که فهمیده ام چرا مادربزرگ، مامان و عمه ها این قصه را بلد نبودند! چون تو این قصه را از خودت برای من ساخته بودی.
تنها روزهایی که مامان میتوانست مرا راحت ظهرها بخواباند،روزهایی بود که تو یواشکی قول رفتن به” لوناپارک” را به من میدادی .عصر که میشد سه تایی سوار فلکس قورباقه ای میشدیم و تو به خاطر من انقدر تند میرفتی(!) که در همه ی خیابانها اول میشدیم.
دیشب وقتی داشتی کیک را می بریدی یاد روزی افتادم که دوچرخه سواری را یاد گرفتم.سوار دوچرخه بودم ، برگشتم دست تو را به زین دوچرخه نگاه کنم، دیدم لبخند بر لب 20 متری از من فاصله داری و آن وقت همه چیز خراب شد و من سرنگون شدم.سوزش آرنجهای دستم را هنوز به خاطر دارم و اشکی که می ریختم و میگفتم زانوی دستم داره میسوزه! و صدای مامان که میگفت:الان برای دوچرخه سواری خیلی زوده ،بذار یکی دو سال دیگه.
بابا جون،نمیدوانم چرا اینقدراین دختر خودسر و لجبازت را دوست داری امامن دیشب وقتی می بوسیدمت،از ته قلبم،آرزو کردم که هیچ وقت از من فاصله نگیری،حتی یک متر.
نازخاتون

Tuesday, October 11, 2005

نزديک است


فصل گردنبند درست کردن از گلهای ياس تمام شد.فصل عطر آویشن کوهستانی گذشت.فصل انار است و ليمو ترش.مادرم، برای آب گِيری ليمو ترش خريده. ليمو ها را می شويم و روی پارچه ای،پشت ميز ناهارخوری،روی زمين،پهن شان ميکنم.عطر ليموی تازه در خانه امان مي پيچد.قالیچه ای را کنار لیموها می اندازم، بالشم را می آورم و هم آنجا روی قالیچه، دراز می کشم.تنهایی در خانه، آسمان پاییزی،صدای کوهن و عطر لیمو،همگی دست به دست هم میدهند و آرام آرام چشمهایم را سنگین میکنند. آرامش غریبی دارم.یک جور احساس خوشبختی غریب.ناخودآگاه تصویر سیزیفِ خوشبخت در ذهنم نقش می بندد، با اینکه به عقد محدودیت ها در آمده، بر میگردد به پایین دره و به سنگی که به ته دره می رود نگاه میکند و با این وضعیت آگاهانه سر سازگاری دارد.

شاید،از خود آگاه شدن و با خود سازگار شدن و دوباره از خود بیگانه شدن یکی از دشوارترین کارهایی باشد که یک آدم در طول زندگیش انجام میدهد.حتما تا به حال پیش آمده که لای یک منگنه گیر کرده باشید!در ابتدا مدتی طول میکشد تا وضعیت خود را درک کنید.(درک ؟...درک که قابل خطاست! ) بعد به فکر راه چاره می افتید.یک حرکت اشتباه شاید درد را بیشتر کند و کارتان را سخت تر،باید فهمتان را بکار بیندازید.سازماندهی کنید،کمی به خود آگاهی بپردازید و از عقل کمک بگیرید و بعد...بگذریم خیلی حال و حوصله گفتن از افکارم را ندارم.این حرفها باشد برای خودم.امیدوارم هنگامی که لای یک منگنه گیر می کنید بتوانید باز هم یک جور آرامش غریب را در جايی از وجودتان داشته باشید...بتوانید کنار آرامش عطر لیمو دراز بکشید.
فصل لیموترش است.باد های تند درراه است، سردرگمی درختها و بی آرامی ابرها نزدیک است،بوی خیسی خاک و خش خش برگها نزدیک است و من باز هم گوش میدهم
و... امان از این شادیهای کوچک و لذت بخشِ دنیای کثیفِ پر از فاجعه.
Confined to sex, we pressed against
The limits of the sea
I saw there were no oceans left
For scavengers like me
I made it to the forward deck
I blessed our remnant fleet
And then consented to be, wrecked
A thousand kisses deep
نازخاتون

Sunday, October 02, 2005

They Go Drifting Away


فرصت هيچ عكس العملي را ندارم.خنجر تا دسته درون قلبم فرو رفته،سوزش عجيبي را در قلبم حس ميكنم و بعد در يك لحظه، درد در تمام بدنم مي پيچد.قلبم انگار به يك قطعه يخ تبديل ميشود.گرمي و حركت خون را روي گردنم احساس مي كنم.خوب مي دانم كه ترسيده ام.به زحمت چشمانم را باز ميكنم.بوي خون تازه حالم را بهم ميزند.هنوز روي تختم بي حركت مانده ام و اتاق تاريك است.تمام انرژي ام را درون دستانم جمع ميكنم و نيم خيزميشوم،چراغ خواب را روشن ميكنم.ملحفه سفيد روي تخت آغشته به خون است.بدنم سردشده،عرق سرد ميكنم،كابوس ديده ام،خون دماغ شده ام.به زحمت خودم را به دستشويي ميرسانم،آيينه دستشويي مرا مي ترساند...

ساعت پنج دقيقه به سه نيمه شب است ،لباسم را عوض ميكنم و مثل روحي سرگردان درون اتاقم پرسه ميزنم.خونِ روي ملحفه مرا مي ترساند،دوباره به خواب رفتن،مرا مي ترساند،كابوس مرا ميترساند،سردي بدنم مرا مي ترساند.روي تخت مي نشينم،ته مانده گيلاس را سر ميكشم.به تابلوي مرد افريقايي كه كوزه اي را روي سرش نگه داشته خيره ميشوم.دكمه اي را فشارميدهم وصداي knopfler كه Sands of Nevada را به آرامي نجوا مي كند، در اتاقم ميپيچد. اگر اين بغض لعنتي بتركد،شايد كمي بهتر شوم.

نازخاتون