Wednesday, October 13, 2004

در حد مكالمه


- آقا،متاسفم من شما را به خاطر نمي آورم.
- من هفت سال پيش،در شهري كنار دريا، شما را سه بار خواستم.
- ها...حالا يادم آمد كه من و شما كيستيم!شما هماني هستيد كه هفت سال پيش دختربچه اي را كه هنوز نمي دانست زندگي چيست را دوست ميداشتيد(!) و من،آن دختربچه اي هستم كه شما را نمي خواست!
- بله بله،خودم هستم.من اكنون يك پسر دو و نيم ساله دارم و خانه و زندگي اي معمولي.شما چطور خانم؟
- من هنوز فشار هيچ نگاهي در هيچ صبحي بيدارم نكرده است آقا،روزهاي خالص و زيبايي را زندگي كرده ام و روزهاي نفرت انگيزي را پشت سر گذارده ام.هفت سال!
- شما اكنون بعد از هفت سال چهره ي دختر بچه هاي بَرنده را داريد خانوم.
- بَرنده؟!!!....و شما چطور؟آيا برنده هستيد؟
- راستش نمي دانم خانوم!
- خوب،پس حق با شماست،من نسبت به شما برنده ام آقا.چون من خودم مي دانم كه برنده ام يا نه!
- زندگي نوعي بازي است!يك جور قمار!وبراي برنده شدن استعداد لازم است خانم.
- مي دانيد آقا،فيلمي ديدم كه در آن پوكربازي به بيليارد باز ِ تند دستِ بازنده اي ميگفت،براي برنده شدن فقط استعداد بازي لازم نيست،شخصيت هم لازم است!!
- ...حق با شماست،شخصيت هم غير استعداد لازم است.
- شخصيتِ برنده شدن آقا.مي دانيد ، در آخر اين فيلم تمامي قماربازهاي برنده به نوعي بازنده اند. رفيقي دارم كه ميگويد،در آخر هر بازي حتي اگر برنده هم باشي،احساس يك بازنده را جايي از وجودت خواهي داشت!...و اين حرفي است قابل انديشه !
- نمي دانم چه بگويم خانم،با اين حساب بايد فكر كنم ببينم برنده ام يا بازنده!
- و تازه اگر ديديد برنده ايد باز هم به اين فكر كنيد كه آيا بازنده نيستيد!- ...
نازخاتون